حکایت

ساخت وبلاگ

تجاری بنشسته بود بر روی اسب.

فکر او دائم همش در کار و کسب

آنچنان غرق بود در سود و زیان

اتش غفلت نمی دیداست عیان 

ناگهان افتاده از اسبش که او

گو که مرگش بوسه زد بران سبو

چونکه چشمش بازگشت در آن سرا

تیر غیبی خورده و او در بلا

یک ندایی جاذب و پر هیمنه

گفت که عمرت را بخوردی چون کنه

کو کجا باشد همه مال و منال

میزدی گر دانه ایی بود بال بال

آنهمه ملک و جواهر سیم و زر

یاریت ایا کنند در این خطر

پس گذاری هر چه داری پشت در

کار تو چون بار باشد پشت خر

این سرا باشد سرای عاشقان

گر تجارت میکنی چون عارفان

هیزم عمرت بسوزاندی به خواب

مال واموالت‌نباشد جز سراب

پس دو دستد باز کن در پیش ما

دست خالی بهتر است در کیش ما

چون روی یکبار دیگر در سفر

این بدان هر لحظه هستی در خطر

زندگی را زنده بودن ساز کن

دست در دست خدا پرواز کن

تا که هستی و صدا اید برون

دستگیری کن که تاجر این فزون

چهره افروز چهره ات را شاد کن

زندگی چون عاشقان اغاز کن

+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 5:40  توسط علیرضا چهره افروز  | 
شعر...
ما را در سایت شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6rozehazarf بازدید : 146 تاريخ : شنبه 2 اسفند 1399 ساعت: 18:36