عقل و دل

ساخت وبلاگ

گرد هم بودیم اعضای بدن

شکوه ها کردنند از عضوی ز تن

چشم و پا و دست هر چه عضو بود

میزدنند فریاد که مغز بی ما چه سود

مغز خود زندانی است در کوزه ایی

میدهد فرمان چرا همچو شهی

صاحب ما ارزشی داده است به ما

او گمان برده که گشته اس چون خدا

تا کنون گر کرده ایم امرش اعدا

صاحب ما گفته است این را بما

چون شنید ان مغز در اوج غرور

گفت لیاقت بر شما باشد تنور

پس یکایک او بگفت از حسن خود

من همان کوه هستم و هستید نخود

در تمامی خلقت و در کاینات

مثل من هرگز نبینید در کرات

اینهمه اندیشه و فکر و خرد

از من است ای ناقصان بی خرد

من ندانستم چرا کردید قیاس

من برم اعضا به کج یا راه راس

خود ببینید جایگاه من کجاست

برسرم سر هم به بالای شماست

گر روم از سر همه حیوان شوید

چونکه باشم ادم و انسان شوید

او که دارد این همه حیوان چرا؟

خالق ادم به خلقت گفت ثنا

چونکه انسان میکند فرمان مرا

ورنه هر حیوان بدارد دست و پا

ادمی در کوه بود و غار داشت

همدمی با عقرب و چون مار داشت

چونکه من یاریش دادم هر دمی

راحتی امد برفته هر غمی

او چنان مست بود و گرم گفتگو

غافل از انکه بیفتاد است سبو

ناگهان در ان هیاهوی غریب

گفت که شیطان داده است اورافریب

یک نوایی با طنینی پر حیا

گفت یاری را ثواب است بی صدا

گر تو باشی مغز نام من دل است

من نگردم با سخنهای تو مست

اینکه بر اعضا تو منت مینهی

امر تو بر دل ندارد هیچ رهی

باتو هستم مغز که هستی در غرور

این ره دل را نیابد چون تو کور

خود به زندانی درون قاعده

ابرویت رابه تاراجش مده

دائمادر مصلحت هستی ولی

خود شکستی میشوی قرب ولی

اینهمه بلوا چرا کردی چنین

تفرقه یک دشمن است اندر کمین

گر که حکمی میکنی از خود برون

با اطاعت میشود اجرم فزون

پس چرا هستی به مستی و غرور

هیچ باشد امر تو حتی به زور

چون شمردی و بگفتی برترم

با همه اینها بدان از تو سرم

ای عزیزان خدا من خاک پا

سرمه چشمم کنم جانم فدا

لیک باید مغز بی اندیشه را

بشکند این بت بجوید راه وچا

میکنم کسب اجازه ازشما

تا که مغز فهمد چرا دل هست رها

من سه مورد از همه برتری

گر شنید گوید اری تو سری

قلب هر کس خانه امن خداست

این نه از من گویا ذکر الهاست

لیک به خلقت اولم در جایگاه

امدیدو کرده اید من را نگاه

ابتدا خالق مرا خلقم نمود

پس شماها را بیاورد گرچه زود

مغز را گفتش برو بالا نشین

امتحانی سخت بودش در کمین

پس به نجوایی در گوشم بگفت

دان عزیز من تو هستی بی نگفت

من تو را سازم مثال خانه ایی

تا پناهی باشدش اواره ایی

هرکه را دیدم بیفتاده است زپای

میروم در تو نشینم بی صدای

پس قسم خورد برعزیزانش که او

صاحب این خانه را جز او نجو

هرکسی این خانه بشکست یار شد

گرشکستش عاشق و غمخوار شد

دل منم گو صاحب خانه که کیست

هر که بهتر بشکند این خانه را

پیش درگاهم عزیز است پیش ما

دوم انکه قلب راه مستقیم

خالق وخانه هر دو در همیم

هرچه را خواهم بگویم من بدو

دردها گویی و گریه گفتگو

چون شکسته شد خانه خدا

خانه ایی از نو بسازد از طلا

گوش کن تا من بگویم سومی

بشنو و غافل نباش هرگز دمی

گر چه نامت مغز یا فرمانده ایی

این بدان در پیش من درمانده ایی

هرکه رافرمان بدادی با عطا

لیک فرمانت به دل باشد خطا

دان که من از روز اول تا ازل

بر دو‌گوشم او سروده این غزل

گر که من گویم برو اباد کن

هر سیاهی را برو برباد کن

پند اخر را بگویم من بتو

پس غرورت را به دندانی بجو

ادمی چون مغز میرد زنده است

زندگی را قلب فرمان چیده است

تا زمانی دل تکانی میخورد

لحظه لحظه زندگی رامیشمرد

گر که دل میرد بدان او مرده است

زندگی رفت و همه بسپرده است

مرگ مغزی خواب باشد در حیات

مرگ دل مرگ است گویند او ممات

مغز چون بشنید این راز گران

گریه ها کردو بگفت من را مران

کور بودم غافل از غفلت شدم

با غرور و اتش هم بستر شدم

کوری و تاریکی و‌کج راهها

گم شده افتادم اندر چاهها

خانه ام را ای خدا اباد کن

دل سفید و مغز من را یار کن

شعر...
ما را در سایت شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6rozehazarf بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 22 فروردين 1403 ساعت: 11:26