پادشاها به گدایی سر کویت امد
انکه جز عشق تو از خرمن دنیا نداشت
چشم اوسوخت ولی پلک نزد بر رویت
چونکه غیر تو تو دانی که سراغی نداشت
دل بشکسته خود را به کف دست گرفت
ولی افسوس دگر رتبه دیدار نداشت
بخیالش که در این قصر مقامی دارد
عمر هدر کرد و صد افسوس مقامی نداشت
پس شروع کردبه نالیدن گفتن سخنی
موج غم غرق کند انکه پناهی نداشت
چونکه دانست بترسید و بگفت از ته دل
مدعی گر چه عزیز است نظر یار نداشت
باد پاییزی وزیدن گرفت در باغش
انکه روزی به سبزی مثالی نداشت
او گفتش که برخیز و بشین تا بینی
این همه کشف معما که صدایی نداشت
گفت باشد بروم پشت در محرم یار
چون بدانست که هیچ یار غم یار نداشت
در عجب بود ببرد تحفه درویشی خویش
این بیابان که در او بود بجز خار نداشت
سر شرمندگی و گردن خم میباید
گر چه او طاقت شرم چشم بیمار نداشت
نور امید ؛ ببینم که زند سوسویی
چون حرم تا به حرام هیچ ره و راه نداشت
ای که با او بشوی عشق عزیزان همه وقت
برچسب : نویسنده : 6rozehazarf بازدید : 18